پست اول

 شاید این وبلاگ را فقط به خاطر همین یک پست ساخته‌ام، چون به نظرم آمد چیزهایی را باید گفت، اما من جای امنی ندارم که حرفم را بزنم و البته خوانده هم بشود، پس می‌گذارم این‌جا به امید این که خوانده شود:


وقتی بدون روسری در خیابان راه می‌روم، راه طولانی‌تر و خیابان شلوغ‌تر می‌شود یا این که این طور به نظر می‌رسد. احساس می‌کنم همه دارند من را نگاه می‌کنند، حتا گاهی، یعنی تقریبا همه‌ی زمانی را که دارم راه می‌روم، فکر می‌کنم الان کسی گلوله‌ای خالی می‌کند توی سرم و بعد ذهنم می‌رود که وقتی بچه‌ام خبر مرگم را بشنود چه می‌شود. یا خیال می‌کنم الان می‌ریزند سرم و کتکم می‌زنند و فکر می‌کنم اگر چنین شد، زودی موبایلم را یک طرفی پرت کنم که کسی دستش بهش نرسد. یا فکر می‌کنم الان دستم را می‌کشند و می‌کنندم توی ماشینی، یا خیال می‌کنم الان کسی متلک می‌گوید، یا خیال می‌کنم دیگران مسخره‌ام می‌کنند. بعد سر می‌گردانم ببینم آیا کسی دیگر هم مثل خودم بدون روسری هست؟ و می‌بینم کسی نیست، دخترهای جوان و نوجوان هستند، زیادند اما هنوز نسبت به محجبه‌ها خیلی کمند. اما زن هم‌سن و سال خودم، اصلا ندیده‌ام. دوست چهل ساله‌ام هست، اما من پنجاه ساله‌ام و فکر می‌کنم شاید من پیرترین زن این شهر باشم که بدون روسری و مثل حیوانی آماده باش برای مواجهه با هر خطری توی خیابان راه می‌روم. 


تصویرم از دور شاید شبیه قهرمانی باشد که از عمق تاریکی به سمت نور در حرکت است. چون پشتم را صاف می‌کنم و باد هم میزند زیر موهایم. اما واقعیت این نیست. من مثل چی می‌ترسم. تازه فقط ترس نیست، خجالت هم می‌کشم. کلا شرم ظاهر که همیشه داشته‌ام، حالا بیشتر هم شده. این که موهایم همیشه مرتب نیست و شامل زنانی نمی‌شوم که با موهایشان شهر را زیبا می‌کنند. از این گذشته موهایم در حالت طبیعی صاف است و اگر خوب تمیز نباشد می‌خوابد کف سرم. حالا هم که موهام را فر کرده‌ام چهره‌ام شبیه دیوانه‌های آشفته شده. گرچه این ظاهر را برازنده‌ی خودم می‌بینم چون حسابی شبیه آن چیزی است که هستم، اما باز هم نمی‌شود گفت عامل زیباسازی شهرم. از همه بدتر سن و سالم است. یک حالت بلاتکلیفی هم دارم. نه موهایم سفید است که شبیه این خانم شیک، مدرن، شجاع‌های پایتخت باشم که عکسهایشان منتشر می‌شود و نه از آن دختر جوان‌های گیسو کمندم. زن میانسال مو فرفری عینکی هستم که قوز می‌کنم و راه می‌روم و بعد هی یادم می‌افتد که نباید پشتم را خم کنم و باز صاف می‌شوم. خلاصه که اصلا این جوری نیست که راحت و سرراست بدون روسری توی خیابان راه بروم. توی خیابان شهر خودم، کشور خودم، احساس راحتی و امنیت ندارم. انگار یک نفر توی خانه‌ی خودش نتواند پایش را دراز کند. خیلی عجیب است. یعنی خوب که فکرش را می‌کنم حتا احمقانه یا غیرمنطقی یا ترسناک هم نیست، چون همه‌ی این‌ها یک منطق و تعریفی دارد. اما وضعی که من دارم، برای خودم، فقط عجیب است، چون گیج و خسته‌ام می‌کند. این که هر بار خیابان رفتن برای خریدن یک نان یا کپی گرفتن از یک تکه کاغذ یا پست یک بسته، چالش به این بزرگی باشد و این همه معنا و مسئولیت روی دوشم بگذارد، خیلی عجیب است. 


چند روز پیش رفته بودم رنگ بخرم، آقای رنگ فروش کلی قهرمان و شما زن‌ها افتخار ما هستید و این حرف‌ها بست به خیکم. کمی خجالت کشیدم، کمی معذب شدم و البته خیلی دلم روشن شد. بعد که آمدم بیرون یک خانم چادری که همراهش یک پسربچه و یک پسر نوجوان بود با بیشترین تحقیر و نفرتی که می‌شد توی لحنش جاسازی کند، گفت اینام واسه ما بی‌حجاب شدن، اینام واسه ما بی‌روسری شدن...


اول جوابش را ندادم اما بعد که دیدم ول کن نیست، گفتم خانم آخه به چه شما ربطی داره؟ گفت خیلی‌ام ربط داره.


اولا که نمی‌دانم منظورش از "اینام" چه بود، نمی‌دانم در ذهنش چه کسانی اگر بی‌حجاب بشوند منطقی است و چه کسانی مایه تمسخر و تحقیر. دوم این که نمی‌دانم روسری نداشتن من چه ربطی به او داشت؟ یعنی نگران بود که من باعث فساد جامعه بشوم؟ واقعا نگرانیش خیلی بی‌مورد بود، خوشبختانه من آن قدر عقل و شعور دارم که نخواهم یک طوری بگردم که بچه‌ی هشت ساله، پسر شانزده ساله و شوهر احتمالا چهل ساله‌اش را از راه به در کنم. چون من اتفاقا بر خلاف اکثر آدم‌ها معتقدم نوع پوشش در سلامت روان جامعه تاثیر دارد. من به حجاب اعتقادی ندارم اما درباره شعور، عرف، چهارچوب‌های فرهنگی جامعه، سن و سال، مکان‌ها، و چیزهایی از این قبیل نظراتی دارم که ممکن است چندان هم محبوب نباشد و راحت بتوانند محکومم کنند به تحجر و چی‌چی فوبیا و هزارتا درد و مرض دیگر. مهم نیست، چون اعتقادات من شخصی است و من کسی را مجبور نمی‌کنم فردای آزادی با شورت و سوتین نیاید توی خیابان. اما با عقل و شعور خودم تحلیل می‌کنم و نتیجه می‌گیرم شورت و سوتین را باید جای دیگری پوشید، مایو و بیکینی را جای دیگر، کت و دامن را جای دیگر و غیره. و راستش آن دنیای توی سریال‌های ترکی که یارو با هفت قلم آرایش و لباسی که یقه‌اش تا جا دارد باز است و دامنش تا جا دارد کوتاه است و تابستان با چکمه‌ی چرم (فقط چون سکسی است) می‌رود سر کار، توی کتم نمی‌رود. 


اما این چیزها اهمیتی ندارد، چون این‌ها چیزهای شخصی است. آن چیزی که جای بحث دارد، آن چیزی که جای تغییر دارد، آن فشاری است که ماها بر هم‌دیگر داریم. هر فشاری، فشار محجبه بودن و فشار محجبه نبودن. من در شرایطی بودم که دیده‌ام دوستی دارد برای دوستی دیگر توضیح می‌دهد که چرا آن لحظه روسری‌اش را سر گذاشته، من دیده‌ام که دوستی به دوستی دیگر دارد با دستپاچگی توضیح می‌دهد که چرا سوار اسنپ شده، من فکر می‌کنم موضوعی که باید تغییر کند دو تا چیز است رفع فشار برای "چیزی" بودن و آموزش صحیح برای "چیزی" درست و حسابی بودن. اما حالا اگر کسی هم نخواست "چیز درست" مورد نظر من باشد و درست بودن از نظرش جور دیگری باشد، خب باشد. به هر روی آزادی هم مسئولیت دارد و هم شجاعت می‌خواهد، چون ابزار سرکوب فقط در باتوم و شوکر و طناب دار نیست. ابزار متنوع سرکوب را این روزها همه دیدیم. قهر کردن، هوایی زدن، انگ و اتهام زدن، سانسور کردن، اخبار جعلی منتشر کردن، منم منم کردن، دیوانه‌بازی درآوردن، رومانتیک بازی، نتیجه‌گیری‌های هر که چنین نیست پس چنان است، و غیره...


این حرف هم به نظرم چندان منطقی نیست که شما نمی‌توانید این‌ها را با سطح خشونتی که نظام دارد خرج مردم می‌کند مقایسه کنید... من فکر می‌کنم هم می‌شود مقایسه کرد و هم می‌شود پیش‌بینی کرد که آدم‌هایی که با دست خالی این طور رفتار می‌کنند، اگر دست پری داشته باشند چه خواهند کرد. 


خلاصه که آزادی در نگاه من چیز همه‌اش قشنگ و گل و بلبلی هم نیست. آزادی هم دردسرهای خودش را دارد. معناش این نیست که باید انداختش توی قفس، معناش این است که آزادی هم مثل هر محصولی دستورالعمل و طرز استفاده دارد. گمان من این است که آدمیزاد زیاد نمی‌خواهد خودش را درگیر این قسمت ماجرا کند و فقط دلش آزادی می‌خواهد و باز نظر من این است که برای همین حال و روز انسان امروز این است. البته شاید هم به نظر خیلی‌ها حال خوبی باشد. به هر روی من نظرم را می‌گذارم توی جیبم و برمی‌گردم سر حرف اولم که برای من تلاش برای تغییر در موضوعات و مشکلات مشترک است و چیزهای غیر مشترک را می‌گذارم توی سر خودم و در دلم نگه می‌دارم و آن جای کار مثل تمام این مدت تماشاچی می‌مانم. اما در نقطه‌ای که نقطه‌ی اشتراک من با جامعه است، تلاش می‌کنم کاری کنم. با ترس و لرز، با کابوس‌های شبانه، با کابوس گیر افتادن توی کوچه‌ی تنگ و تاریک در حالی که سه تا گردن کلفت با لبخند دارند بچه‌ام را ازم جدا می‌کنند... با اندوه این که نزدیکانم به طعنه به من بگویند انگار از شرایط موجود راضی‌ام چون سازم مخالف است، با شرم از پنجاه ساله‌ی بی‌حجاب بودن در شهرستانی کوچک، با تمرین سکوت کردن و مدام تعریف نکردن از ماجراهای شخصیم و از خودم در نگاه دیگران قهرمان نساختن، با فکر کردن در مورد تفاوت رفتار نمایشی نداشتن و در عین حال با نمایش کله‌ی بدون حجاب، عادی‌سازی و دل و جرات دادن به دیگران.  


این‌ها چیزهایی بود که هر بار بدون روسری می‌روم توی خیابان می‌آید توی سرم، چیزهایی که دوست دارم به دیگران بگویم. راستش نه برای این که خیال می‌کنم نظراتم خیلی گهربار است. فقط به این دلیل که خیال می‌کنم ممکن است خیلی‌ها مثل من باشند اما به هزار دلیل نتوانند حرفشان را بزنند. شاید خواندن نظری نزدیک به نظر شخصی، به دیگران حس اطمینان و اعتماد به خود بدهد، شاید این جوری آن اقلیتی هم که گم و نادیده است فرصت بیان پیدا کند و شاید این دیده و شنیده شدن به نفع تغییر اساسی وضعیت ما باشد. شاید این همان چیزی باشد که بهش می‌گویند جامعه‌ی چند صدایی. 


Comments

  1. سلام،
    ممنون که دوباره می‌نویسید. من دلم تنگ شده بود برای نوشته‌های شما.

    ReplyDelete

Post a Comment

Popular posts from this blog

پست چهارم

پست دوم