پست چهارم
خیلی غمگینم. آن قدری که از غمی که درونم دارم خجالت میکشم. دلم برای مامانم خیلی میسوزد. من برایش دختر خوبی نبودم، با میزان جامعه موفق نبودم، درس را رها کردم و توی زندگیم هر کاری که دلم خواست انجام دادم و اصلا کاری برای دلخوشی مامانم نکردم. راستش از این ماجرا احساس گناه ندارم اما غمگینم. من مامانم را ناامید کردم. دختری نبودم که هیچ مادری بخواهد داشته باشدش. همراز مامانم نبودم، پای صحبتش نبودم، هیچ اشتراکی از دنیای زنانه یا مادر و دختری میان ما نبود. من مجزا و دور افتاده بودم و ماندم و گاهی هم که سرسوزنی تلاش برای نزدیک شدن کردم با سر خوردم توی دیوار چون ذاتم چنین نبود. اینها هیچ کدام معذبم نمیکند. حتا راضیام از چیزی که بودم، هستم. اما غمگین میشوم. به خصوص وقتی امروز دختر برادرم گفت که مامان گردنبند مرواریدش را برای او فرستاده. عکس را که دیدم قلبم فشرده شد. کیف کتابی که یک مارک فیک طلایی روش داشت، گوشوارههای طلای هندی و گردنبند و دستبند مروارید. مامان هیچ وقت طلا نداشت، هیچ وقت آرایش نکرد، هیچ وقت موهایش را رنگ نکرد. همیشه یک جور اغراقآمیزی نسبت به این چیزها مقاومت داشت. من را