احساس میکنم توی قلبم یک کنسرو دارم، یعنی جای قلبم یک قوطی کنسرو است که همهی حال و روزم، امیدها و آرزوهام مثل ماهیهای کوچک مرده کنار هم خوابیدهاند. همان جور سرد و چرب و بیحرکت.
خیلی غمگینم. آن قدری که از غمی که درونم دارم خجالت میکشم. دلم برای مامانم خیلی میسوزد. من برایش دختر خوبی نبودم، با میزان جامعه موفق نبودم، درس را رها کردم و توی زندگیم هر کاری که دلم خواست انجام دادم و اصلا کاری برای دلخوشی مامانم نکردم. راستش از این ماجرا احساس گناه ندارم اما غمگینم. من مامانم را ناامید کردم. دختری نبودم که هیچ مادری بخواهد داشته باشدش. همراز مامانم نبودم، پای صحبتش نبودم، هیچ اشتراکی از دنیای زنانه یا مادر و دختری میان ما نبود. من مجزا و دور افتاده بودم و ماندم و گاهی هم که سرسوزنی تلاش برای نزدیک شدن کردم با سر خوردم توی دیوار چون ذاتم چنین نبود. اینها هیچ کدام معذبم نمیکند. حتا راضیام از چیزی که بودم، هستم. اما غمگین میشوم. به خصوص وقتی امروز دختر برادرم گفت که مامان گردنبند مرواریدش را برای او فرستاده. عکس را که دیدم قلبم فشرده شد. کیف کتابی که یک مارک فیک طلایی روش داشت، گوشوارههای طلای هندی و گردنبند و دستبند مروارید. مامان هیچ وقت طلا نداشت، هیچ وقت آرایش نکرد، هیچ وقت موهایش را رنگ نکرد. همیشه یک جور اغراقآمیزی نسبت به این چیزها مقاومت داشت. من...
شاید این وبلاگ را فقط به خاطر همین یک پست ساختهام، چون به نظرم آمد چیزهایی را باید گفت، اما من جای امنی ندارم که حرفم را بزنم و البته خوانده هم بشود، پس میگذارم اینجا به امید این که خوانده شود: وقتی بدون روسری در خیابان راه میروم، راه طولانیتر و خیابان شلوغتر میشود یا این که این طور به نظر میرسد. احساس میکنم همه دارند من را نگاه میکنند، حتا گاهی، یعنی تقریبا همهی زمانی را که دارم راه میروم، فکر میکنم الان کسی گلولهای خالی میکند توی سرم و بعد ذهنم میرود که وقتی بچهام خبر مرگم را بشنود چه میشود. یا خیال میکنم الان میریزند سرم و کتکم میزنند و فکر میکنم اگر چنین شد، زودی موبایلم را یک طرفی پرت کنم که کسی دستش بهش نرسد. یا فکر میکنم الان دستم را میکشند و میکنندم توی ماشینی، یا خیال میکنم الان کسی متلک میگوید، یا خیال میکنم دیگران مسخرهام میکنند. بعد سر میگردانم ببینم آیا کسی دیگر هم مثل خودم بدون روسری هست؟ و میبینم کسی نیست، دخترهای جوان و نوجوان هستند، زیادند اما هنوز نسبت به محجبهها خیلی کمند. اما زن همسن و سال خودم، اصلا ندیدهام. دوست چهل سالهام ...
Comments
Post a Comment