پست چهارم

 


خیلی غمگینم. آن قدری که از غمی که درونم دارم خجالت می‌کشم. دلم برای مامانم خیلی می‌سوزد. من برایش دختر خوبی نبودم، با میزان جامعه موفق نبودم، درس را رها کردم و توی زندگیم هر کاری که دلم خواست انجام دادم و اصلا کاری برای دلخوشی مامانم نکردم. راستش از این ماجرا احساس گناه ندارم اما غمگینم. من مامانم را ناامید کردم. دختری نبودم که هیچ مادری بخواهد داشته باشدش. همراز مامانم نبودم، پای صحبتش نبودم، هیچ اشتراکی از دنیای زنانه یا مادر و دختری میان ما نبود. من مجزا و دور افتاده بودم و ماندم و گاهی هم که سرسوزنی تلاش برای نزدیک شدن کردم با سر خوردم توی دیوار چون ذاتم چنین نبود. این‌ها هیچ کدام معذبم نمی‌کند. حتا راضی‌ام از چیزی که بودم، هستم. اما غمگین می‌شوم. به خصوص وقتی امروز دختر برادرم گفت که مامان گردنبند مرواریدش را برای او فرستاده. عکس را که دیدم قلبم فشرده شد. کیف کتابی که یک مارک فیک طلایی روش داشت، گوشواره‌های طلای هندی و گردنبند و دستبند مروارید. مامان هیچ وقت طلا نداشت، هیچ وقت آرایش نکرد، هیچ وقت موهایش را رنگ نکرد. همیشه یک جور اغراق‌آمیزی نسبت به این چیزها مقاومت داشت. من را هم تا سال‌ها این طور بار آورده بود، این طور که اگر زنی علاقمند به زیورآلات بود به نظرم سطحی می‌آمد. زیورآلات برای من فقط سنگ و پلاستیک‌های رنگی رنگی بود، مثل دختربچه‌های سه، چهار ساله. و خیلی خیلی خیلی طول کشید تا من دنیای زنانه را کشف کنم، از پسربچگی و بعد از آن از دختربچگی خودم را خلاص کنم و به سختی تبدیل به زنی با سن و سال واقعی خودم بشوم. که نشد، کامل هم نشد. حالا حرف من نیست. حرف مادرم است که تمام نشانه‌های زنانگیش همان چند تکه چیز تقلبی و بدل بود که بابت مهمانی و عروسی‌های نمی‌دانم چه کسانی خریده بود. همان چیزی که در عید و مهمانی به خودش وصل می‌کرد و با حساب خودش زیبا می‌شد. مامان خوشگل است. خودش هم می‌داند و این را فراوان از همه کس هم شنیده. اعتماد به نفس و ناجنسی اغلب زنان زیبا را دارد. اما فرصت پیدا نکرد زن باشد. زود شوهر کرد و شوهرش توده‌ای بود، هست و زن اگر بخواهد به خودش برسد می‌شود عروسک سرمایه‌داری. مامان هم نتوانست بین عروسک نبودن و زن بودن تعادلی ایجاد کند. برای همین نه خودش از زن بودنش لذتی برد و نه تا جایی که زورش می‌رسید گذاشت من بفهمم چی به چیست. این بود که من تا سی و چند سالگی حتا سایز سوتین خودم را نمی‌دانستم و خیال می‌کردم هر زنی که شورت و سوتینش رنگی غیر از کرم و سیاه و سفید باشد لابد خراب است.
وقتی می‌گویم "زن خراب" یاد مسیح علینژاد و علی کریمی تواما می‌افتم. بگذریم. حرف این‌ها نیست. هیچ وقت نباید حرف این‌ها باشد، این لایه‌های رویی، این سطوح قابل دیدن. حرف عمق است، گذشته‌ها، آرزوهای بر باد رفته و کارهای نکرده و تجربه‌های نداشته که از آدم‌ها چیزی می‌سازد که هستند. از مادر من یک زن تلخ  ساخت و از من آدمی که همیشه و هر لحظه از زندگیش دارد زور می‌زند تا خودش را دوست داشته باشد تا در ادامه‌ی آن بلکه بتواند آدم‌ها را هم دوست بدارد. بعد همین من و مادرم با این درد و مرض‌هایمان نظراتی داریم و کارهایی می‌کنیم و کسی نمی‌داند پس اعمال ما چه آرزوهایی مرده و روی هم تلنبار شده.
و همه‌ی آدم‌ها همیند، همین قدر معصوم و همین قدر بی‌رحم با خود و دیگری. و خب دانستن این چیزها خیلی تاثیری ندارد، یعنی خیلی باعث نمی‌شود آدم کمتر خشمگین شود یا به دل بگیرد یا منزجر شود، چون اثر بدی، بزرگ و فوری و ماندگار است. مثلا وقتی کسی خونی می‌ریزد دیگر نمی‌شود نشست و گذشته‌ی طرف را بیل زد و بهش حق داد. نمی‌شود.
حالا حرف این نیست. حرف مامان است که بیست سال پیش وقتی برادرزاده‌ام کوچک بوده و گردنبند مروارید را خواسته مامان گفته به تو نمی‌دهمش چون خودم دختر دارم. مادرم خیال کرده من آن دختری هستم که قرار است آن راز زنانه را برایش ارث بگذارد. آن راز و تنها راز، آن علاقه‌ی پرنده‌وار زن‌ها به چیزهای براق، آن بخش پنهان که به زور مثل گیاهی از زیر سنگی که پدر توده‌ایم انداخته بود وسط زندگی ما، جوانه زده بود و گرچه ضعیف و مردنی اما به هر روی سبز و نیمه جان راه باز کرده بود. اما من همیشه خودم را دور نگه داشته بودم. من مامان را ناامید کرده بودم. ناامید کرده‌ام، همان طور که او من را بارها ناامید کرد، چرا که ما هیچ کدام زبان هم‌دیگر را بلد نبودیم، نیستیم. چون ما زن نبودیم که، یاد گرفته بودیم بدون جنسیت باشیم. جنسیتمان، تنها چیز مشترک میان ما، گم و گیج و محو بود و حرفی با هم نداشتیم. حالا فکر می‌کنم شاید این که هر بار مامان یک جوری تند و تیز مقابل نمادهای زنانه در من می‌ایستاد، هنوز هم (نه به تندی گذشته البته) می‌ایستد همین است که زنانگی نه نقطه مشترک ما که آن جاییست که ما راهمان از هم جدا می‌شود. من در زن بودنم اصرار و توان بیشتری دارم و او حالا که کمی دیده و یاد گرفته، خسته و بی‌حوصله و بیمار است. از آن زیبایی تنی مانده که رد عمل قلب باز و شکستگی لگن رویش مانده و صورتی که از زور مصرف کورتون گرد و متورم و بی‌خون شده. و چیزی که من را به گریه می‌اندازد این است که مامان زنده است و گردن‌بند و کیف کتابی مهمانی‌اش را به برادرزاده‌ام داده. اگر وصیت می‌کرد بعد از مرگش چنین کنند من چیزیم نمی‌شد، اما حالا که زنده است، انگار می‌داند دیگر بعد از این با این پاهای متورم که دیگر زیبا نیست، قرار نیست توی هیچ مهمانی شرکت کند. مادر من که اهل مهمانی بود، اهل پیاده از ملک تا تجریش رفتن، اهل شرکت کردن در مسابقه‌ی تلویزیونی، مادر من که با محمود شهریاری توی یک هواپیما رفته بوده ژاپن و وقتی برگشته چند تا جمله‌ی ژاپنی سوغات آورده بود...
و من این همه بی‌رحمم. انگار مامان همیشه همین قدر پیر و بیمار بود و توی زندگیش هیج کاری نکرده غیر از بیماری. من خیلی بی‌رحمم و دست خودم نیست. آن قدر بی‌رحمم که این حرف‌ها را هم به هیچ کدام از نزدیکانم نمی‌گویم. حتا به برادرزاده‌ام هم نگفتم و برایش ادای عمه‌ی پیر عنق عاری از احساسات را بازی کردم، خوب هم بازی کردم و همه باورشان شده که من سنگدل و سردم و این جوری خودم را در امان نگه می‌دارم، چون غیر از این باید به آدم‌ها نزدیک شوم و این یعنی آسیب رساندن به خودم و آنها. چون من در تنهاییم خوشم. در معاشرت نکردن و از خانه بیرون نرفتن و فرو رفتن در خودم راضی‌ام. تا جای ممکن توی حباب بودن را دوست دارم. این هم نه امتیاز است و نه چندان دردسر.
اما مامان گنجش را سپرد به برادرزاده‌ام، چون بیست سال گذشت و از من نامید شد. برادرزاده‌ام خیلی انتخاب بهتری است، حسابی احساسات خرج می‌کند و جلوی چشم همه صمیمانه و واقعی گریه می‌کند چون بلد است، نه که بازیش باشد، بلد است مادربزرگش را دوست داشته باشد. من نمی‌توانم. فرار می‌کنم. از ابراز احساسات در خانواده عاجزم و ترجیحم است که این حرف‌ها را این جا بنویسم. حتا وقتی مامان نباشد هم آدمی نیستم که بروم توی مراسمش حرفی بزنم یا حتا گریه کنم. از حالا می‌دانم که آن روز هم عصبی و کلافه خواهم بود. وقتی بمیرم هم کسی نمی‌داند نسبت احساسی من با خانواده‌ام چه بوده. بیش از همه با مادرم. این قسمتش اصلا مهم نیست. غمم فقط از این است که مامان هیچ وقت با من آن لحظاتی را که مادرهای دیگر با دخترشان دارند، نداشته. من مشکلی از این بابت ندارم، اما می‌دانم او دوست داشت ما یک مادر و دختری داشته باشیم. اما من وحشی و فراری بودم، هستم و بدیش این است که من حاضر نیستم برای دل مادرم حتا الکی ادای آن رابطه‌ها را دربیاورم. نه چون خشم دارم یا لازم نمی‌دانم، فقط چون خجالت می‌کشم، آن قدر خجالت می‌کشم که چندشم می‌شود. مثل حالتی که محارم در پیوستگی تنانه به هم دارند، شرم، احساس گناه و چندش شدن.

Comments

Popular posts from this blog

پست اول

پست سوم