پست سوم

ساعت هشت‌ونیم صبح است. ساعت هفت بیدار شدم و یک ساعتم را کشتم جز خطی که از تو خواندم و احساس کردم تنها نیستم. حالا بی‌آن که بخواهم حرفی پس حرفی بزنم، می‌‌گویم که در دنیا فقط یک دوست صمیمی و واقعی دارم و آن هم‌ تویی. موضوع این نیست که چه کسی را بیشتر از همه دوست دارم، موضوع این نیست که نبودن چه کسانی را واقعا می‌توانم یا نمی‌توانم در زندگی تاب بیاورم، یا دلم برای چه کسانی بی‌وقفه تنگ می‌شود، موضوع دوستی است که یک چیزی سوای این‌های دیگر است، سوای رابطه‌ی والد و فرزندی یا رابطه‌ی عاشقانه. حتا موضوع این نیست که کدام بر کدام ارجح است. این‌ها چیزهای مجزا هستند. من در رابطه با تو از خیلی از مراتب عبور کردم، در واقع خیلی مراتب را طی کردم، از سرش نپریدم، توی سرم زندگی‌شان کردم، هی رفتم و برگشتم و باز هم می‌روم و برمی‌گردم، اما حالا مدت قابل توجهی است که با تو فقط دوستم، عشق نیست یا تمایل تن یا استاد و شاگردی، دوستی است. که این چیزها را شامل نمی‌شود، یعنی بود و نبودش دوستی را معنا نمی‌کند، چرا که دوستی چیزهای دیگری در خود دارد، باید داشته باشد تا بشود دوستی.

برای من چنین است.
دوستی برای من آخرین سنگر است، وقتی همه چیز را از دست می‌دهی، وقتی از فرزند دوری، وقتی تنی برای در آغوش گرفتن نیست، وقتی دنیا ترسناک است، وقتی جهان گنگ و نافهمیدنی است، وقتی همه‌ی حساب و کتاب‌هات غلط از آب درمی‌آید، وقتی برشکسته‌ای، وقتی پیری، وقتی در اوج نیستی، وقتی دیگر چیزی نمانده، چیزی نداری، دوستی آن چیزیست که من را سر پا نگه می‌دارد. دوستی برای من حتا حضور هم نیست، اگر چه حضور هم خوب است، صدا هم نیست، اگرچه صدا هم خوب است، دست دادن، چای نوشیدن، توی سرمای خیابان راه رفتن، دنبال جای پارک گشتن، پشت سر این و آن حرف زدن، غر زدن، خندیدن، راز گفتن، این‌ها نیست و هست. یعنی داشتن همه این‌ها با دوست خوب است، چون خاطره می‌شود و خاطره برای من مثل هیزمی تمام نشدنی است که خودم را با آن گرم نگه می‌دارم. اما اگر این همه هم نباشد و فقط همین قدم اول باشد، همین شکلی که آغاز شد که خب خوش اقبالی من بود و در ادامه هوش من که با نوشتن و نوشتن و نوشتن حفظش کردم تا شکل بگیرد و جاش محکم شود، همین کافی است، لازم است، مهم است و برای من جان دوستی است. البته می‌دانم که فقط هوش من نبود و انسانیت تو هم بود، شاید مهم‌تر و بیشتر، ولی خب من دلم می‌خواهد حالا روی خودم متمرکز باشم و زیاد از تو تعریف نکنم.

...

صداها
صداها چه طور من را، آدم را پرت می‌کند این طرف و آن طرف، می‌کوباند به در و دیوار... من چه قدر ترسیده و غمگینم، احساس می‌کنم درونم یک زن بدبخت دارم که در ترس دائمی است، وسط نوشتن، از اتاق بچه‌ام صدایی آمد شبیه نفسی که ناگهان از گلو بیرون بپرد، شاید هم اصلا صدای نفس نبود، شاید اصلا از اتاق او نبود، اما صدا من را ترساند، ذهنم رفت جای دیگر، به تنی فکر کردم که جان می‌دهد، به تنی که از طناب آویخته یا گلوله خورده، تنی که می‌میرد فقط تصویر نیست، صدا هم دارد، صدایی که ناگهان خاموش خاموش می‌شود، بو هم دارد، بوی خون و شاید بوی ادرار که وقت مرگ لابد بی‌اختیار سرازیر می‌شود
مادران داغدار...

چه طور شروع شد چه طور تمام شد، دیگر حال نوشتن ندارم. میان صفحه‌ی سوم...

Comments

Popular posts from this blog

پست چهارم

پست اول