Posts

پست نهم

 آیا جرات می‌کنید خوشحال نباشید از جایزه‌ای که زن بایدن در مراسم گرمی داده دست ملت خاورمیانه؟ آیا جرات می‌کنید نه یواشکی که آشکار و عیان بگویید برایتان مهم نیست یا حتا از این پیش‌تر بروید و بپرسید چرا باید گرفتن جایزه از  دست دولتی که دخالت اسرائیل در خاورمیانه را قانونی و لازم می‌داند، ذوق زده‌مان کند؟ آیا می‌توانید بپرسید فرق گرمی با جشنواره‌ی فجر چیست؟

پست هشتم

دیشب خوابی دیدم، مثل همه­‌ی خواب‌های اخیرم در شهری سنگی با آسمان سربی رنگ و گرفته و تک و تنها و گمشده بودم. اما می‌دانستم که توی تهرانم. و مثل تمام خواب­‌های این شب‌ها باز گشت ارشاد دنبالم بود. یا دنبالم بود یا من می­‌ترسیدم که دنبالم باشد. فهمیده‌ام ‌که دیکتاتورها قدرت این را دارند که چیزهایی را وارد خواب­‌های شهروندان بکنند و چیزهایی را از خواب­‌هایشان حذف کنند. مثلا خیلی وقت است دیگر خواب خیابان­‌های انزلی را نمی‌بینم، عوضش تهران و پلیس امنیت و اخلاق به عنوان دو تا نشانه­‌ی ثابت و تکرار شونده­ به خواب­‌هایم اضافه شده. دیشب هم تنها بودم و انگار کپه­‌های زن­‌های چادری، مثل لکه­‌های سیاه جنبان در زمینه­‌ی خاکستری یخی، خیابان را بسته بودند. نه که محل عبور نباشد، حتا انگار کاری هم به من نداشتند، اما بودند و من باید با ترس و انزجار از میان آن زشتی تهدیدکننده عبور می‌کردم. خیابان­‌ها و کوچه‌ها طبقاتی بودند و با پله به هم مربوط می­‌شدند، ترکیبی از شیب­‌های تند پس­‌کوچه­‌های استانبول و بالا و  پایین بودن کوچه­‌های محله­‌ی اندیشه­‌ی تهران. دیشب توی خیابان­‌ها گم بودم و یادم نیست که روسری س

پست هفتم

یک نفر نوشته کماکان سکوت می‌کنید؟ یکی آمده زیرش نوشته ما ملت سکوتیم، اگر ده‌ها نفر دیگه هم اعدام بشن باز سکوت می‌کنیم. احساس کردم طرف خیلی غمگین است و غم باعث شده قلمش شکوفا شود و مغزش از کار بیفتد و ذوق زده شود از ایجاد ترکیب "ملت سکوت" دوست داشتم برایش چیزی بنویسم اما تقوا پیشه کردم و این جا توی چاه خودم فریاد می‌زنم که ملت باید دقیقا چه کنند تا شما راضی شوید؟ با سرزنش و تحقیر می‌خواهید مردم را دعوت به اعتراض کنید؟‌ چرا از خودتان نمی‌پرسید کجای کار می‌لنگد؟ چرا چهل سال پیش مردم آن همه به هم پیوسته بودند و حالا این طور پراکنده به ظن شما؟ اصلا خودتان چه می‌کنید؟ چرا ادامه نمی‌دهید به کار خودتان و یقه ملت را ول نمی‌کنید؟ اصلا منظورتان از "ما ملت سکوتیم" چیست؟ خودتان را هم حساب می‌کنید؟ اگر چنین است خب چرا تکانی به خودتان نمی‌دهید؟ اگر غیر از این است چه مسخره‌بازی است؟ نیش و کنايه می‌زنید؟ شوخی دارید توی این شرایط؟ چه مرگتان است؟ چرا یک جو عقل و انصاف ندارید...  

پست ششم

می‌خواستم از شیرینی تری که خریده‌ام و توی یک پیش‌دستی قشنگ گذاشته‌ام عکس بگیرم و استوری کنم و بنویسم شما خیال کردید همه چیز به روال عادی برگشته؟ یا این که می‌ترسید چنین شود و به خاطر چنین چیزی شرمنده خودتان هستید یا از دیگران خشم دارید؟ خیالتان راحت باشد که چنین نمی‌شود، وقتی برای خرید پنج عدد شیرینی تر بدون روسری می‌روی تا سر کوچه و زنده برمی‌گردی و تا بروی و برگردی هزار جور ادا و اطوار و نگاه چپ چپ و تعظیم مسخره‌ی پسر ریشو و اکراه خانم صندوق‌دار قنادی و فلان و بهمان را تحمل می‌کنی، خب این یعنی نهایت غیرعادی بودن. شما اگر در ایران هستی، نگران نباش، اصلا با خیال راحت هر کاری بکن، سفر برو، پیتزا بخور، کافه برو، بخند، برقص، هر کاری که خیال می‌کنی معنا و نماد زندگی عادیست انجام بده، چرا که این‌ها در محیط و وضع ایران آسان نیست، خود مبارزه است. می‌خواستم این‌ها را استوری کنم، اما بعد گفتم حالا من کی هستم که درس زندگی به مردم بدهم؟ برای همین این جا نوشتم تا اگر کسی دید مرهم قلب مضطربش باشد.

پست پنجم

 می‌خوام برای خودم ماکارونی بپزم و با فلفل و آب نارنج فراوان بخورم. ماکارونی ربی. دلم تنگ شده اول از همه و بیشتر .از همه تو دنیا برای پسرم و بعد برای ی دلتنگی برای پسرم، برای خود خودشه، برای دیدنش، برای شنیدن صداش حتا، حتا اگه بشه یه عکسم بفرسته کلی از دلتنگیم کم می‌شه. دلتنگیم برای ی، برای ی و اون زندگی و اون خونه و اون خیابون و فلان و بهمانه برای دلتنگ شدن برای ی خیلی چیز میز لازمه اما برای پسرم، همین جوری مدام و مدام و مدام و مدام و مدام تا بمیرم دلتنگم

پست چهارم

  خیلی غمگینم. آن قدری که از غمی که درونم دارم خجالت می‌کشم. دلم برای مامانم خیلی می‌سوزد. من برایش دختر خوبی نبودم، با میزان جامعه موفق نبودم، درس را رها کردم و توی زندگیم هر کاری که دلم خواست انجام دادم و اصلا کاری برای دلخوشی مامانم نکردم. راستش از این ماجرا احساس گناه ندارم اما غمگینم. من مامانم را ناامید کردم. دختری نبودم که هیچ مادری بخواهد داشته باشدش. همراز مامانم نبودم، پای صحبتش نبودم، هیچ اشتراکی از دنیای زنانه یا مادر و دختری میان ما نبود. من مجزا و دور افتاده بودم و ماندم و گاهی هم که سرسوزنی تلاش برای نزدیک شدن کردم با سر خوردم توی دیوار چون ذاتم چنین نبود. این‌ها هیچ کدام معذبم نمی‌کند. حتا راضی‌ام از چیزی که بودم، هستم. اما غمگین می‌شوم. به خصوص وقتی امروز دختر برادرم گفت که مامان گردنبند مرواریدش را برای او فرستاده. عکس را که دیدم قلبم فشرده شد. کیف کتابی که یک مارک فیک طلایی روش داشت، گوشواره‌های طلای هندی و گردنبند و دستبند مروارید. مامان هیچ وقت طلا نداشت، هیچ وقت آرایش نکرد، هیچ وقت موهایش را رنگ نکرد. همیشه یک جور اغراق‌آمیزی نسبت به این چیزها مقاومت داشت. من را

پست سوم

ساعت هشت‌ونیم صبح است. ساعت هفت بیدار شدم و یک ساعتم را کشتم جز خطی که از تو خواندم و احساس کردم تنها نیستم. حالا بی‌آن که بخواهم حرفی پس حرفی بزنم، می‌‌گویم که در دنیا فقط یک دوست صمیمی و واقعی دارم و آن هم‌ تویی. موضوع این نیست که چه کسی را بیشتر از همه دوست دارم، موضوع این نیست که نبودن چه کسانی را واقعا می‌توانم یا نمی‌توانم در زندگی تاب بیاورم، یا دلم برای چه کسانی بی‌وقفه تنگ می‌شود، موضوع دوستی است که یک چیزی سوای این‌های دیگر است، سوای رابطه‌ی والد و فرزندی یا رابطه‌ی عاشقانه. حتا موضوع این نیست که کدام بر کدام ارجح است. این‌ها چیزهای مجزا هستند. من در رابطه با تو از خیلی از مراتب عبور کردم، در واقع خیلی مراتب را طی کردم، از سرش نپریدم، توی سرم زندگی‌شان کردم، هی رفتم و برگشتم و باز هم می‌روم و برمی‌گردم، اما حالا مدت قابل توجهی است که با تو فقط دوستم، عشق نیست یا تمایل تن یا استاد و شاگردی، دوستی است. که این چیزها را شامل نمی‌شود، یعنی بود و نبودش دوستی را معنا نمی‌کند، چرا که دوستی چیزهای دیگری در خود دارد، باید داشته باشد تا بشود دوستی. برای من چنین است. دوستی برای من آخری