دیشب خوابی دیدم، مثل همهی خوابهای اخیرم در شهری سنگی با آسمان سربی رنگ و گرفته و تک و تنها و گمشده بودم. اما میدانستم که توی تهرانم. و مثل تمام خوابهای این شبها باز گشت ارشاد دنبالم بود. یا دنبالم بود یا من میترسیدم که دنبالم باشد. فهمیدهام که دیکتاتورها قدرت این را دارند که چیزهایی را وارد خوابهای شهروندان بکنند و چیزهایی را از خوابهایشان حذف کنند. مثلا خیلی وقت است دیگر خواب خیابانهای انزلی را نمیبینم، عوضش تهران و پلیس امنیت و اخلاق به عنوان دو تا نشانهی ثابت و تکرار شونده به خوابهایم اضافه شده. دیشب هم تنها بودم و انگار کپههای زنهای چادری، مثل لکههای سیاه جنبان در زمینهی خاکستری یخی، خیابان را بسته بودند. نه که محل عبور نباشد، حتا انگار کاری هم به من نداشتند، اما بودند و من باید با ترس و انزجار از میان آن زشتی تهدیدکننده عبور میکردم. خیابانها و کوچهها طبقاتی بودند و با پله به هم مربوط میشدند، ترکیبی از شیبهای تند پسکوچههای استانبول و بالا و پایین بودن کوچههای محلهی اندیشهی تهران. دیشب توی خیابانها گم بودم و یادم نیست که روسری س